۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

محسنی را دفتن کنید

محسنی را دفن کنید
این نوشته از مجله "عصری برای عدالت" گرفته شده است. که زمانی دوستان فرهنگی ما آن را چاپ می کردند.

شماره سوم اسد سال ۱۳۷۵



" این شخص که اینجا دفن است، کارش کارنامۀ هر خاین دهر را عقب می زند. این شیخ که اینجا دفن است، در فردیت خویش و برای آلودگی فردیت خویش، خیانت به سرنوشت اجتماعی و سیاسی میلیونها انسان کرده است؛ این جسد که حالا آغاز به تکیدن کرده است، مال آن کفتار درنده در پوست میش است که در طول عمرش، یک کار خیر نکرد وهنگامی که از فرط شهوت رانی از پا می افتاد، حد اقل، بدون ترس از خدا، زمینۀ قتل هزاران انسان یک جامعۀ محروم را مساعد ساخت. "

بیائید بیاد داشته باشیم آن شخصیتی را که هیچ چیز نبود، جز حامی اسارت منبر آگاهی بخش برای منافع دستگاه سیاسی زمامداران عصر شب؛ بیائید به خاطر بیاوریم آن شخصیت امامباره ای را که از مسئولیت مذهبی و اجتماعی همانقدر آگاه بود که خدمت جاسوسی برای اسارت ذهن و شعور جامعه، معراج رضایت مذهبی آن را تشکیل می داد و بستن کوچک ترین روزن به جانب درک از حسین (ع) و کربلا و زیستن مطابق به ارزشهای انقلاب حسین (ع) برای تثبیت عدالت خدا بر زمین، معراج خدمت آن را برای "نظام" احتوا می کرد. بیائید به خاطر بسپاریم که محسنی کی بود، چه کرد و با چه کردن، چه شد؟ بیائید که جفا و خیانت و کفر را در وجود موجودی درک کنیم که روزگاری، بعد از آن ابتذال سیاسی با دلالیت مذهب و منبر، بیشتر از هر کس دیگر مظهر مهر و صداقت و ایمان بود!

و بیائید به یاد داشته باشیم که:

ظلم و ظالم، سرداران سیاسی یک ملت بودند و مرگ و کله منار و فانه زدن، دستور پایدار مرگ برای انسان. بر چشم دنیا، دین امارت امیریان، پردۀ تقوا و دیانت را به منظور مرگ عدالت و برابری کشیده بود و تنها حامی دین" ضیاء الملة و الدین" و تنها جبار مقتدر ملت نیز" ضیاء الملة و الدین بود! قدرت سیاه به آن اوج خویش رسیده بود که چشم بصیرت و مغز عدالت اندیش را از کاسه های شان بیرون می کشید و امیر، " سایۀ خدا بر زمین" بیشتر از خالق، سرنوشت مخلوق را بسته به ارادۀ خویش می دید. اما، این جابر پیروز، کسی که در جوانی بستن پنج هزار انسان به دهن توپ، افتخار تعریف شجاعت اوست، اکنون صاحب سلطنت شده و باید ملت از جیب خویش، سلطنت آهنین این " امیر آهنین" را برای مرگ شخصیت خویش تمویل می کرد.

دیگر نه مرگ آفرینی گناه بود و نه خیانت صریح به انسان و جامعه تقصیر اخلاقی امیر به حساب می آمد؛ چون امیر، نه تنها صاحب دنیا که صاحب دین و دنیا شده بود. آن امیر نرم و بردبار در برابر فرنگیان کافر، مرد پر صلابت و سفاک برای ملت خویش بود و با بردگی و تبعیت از فرنگی سالاری، صرف همین قدر می دانست که سلطنت سرداری، حق خداداد اسلاف او باید برای اخلافش برسد. امیر و درک شعور او برای زیست در درون یک ملت، همینقدر بود که یا باید جابر سلطنت مطلق العنان یک قوم باشد، یا باید در رکاب روس و امیر بخارا راه برود و برای جلوگیری از افتیدن عمامۀ آن امیر، نمازش را نیمه تمام رها کند که حق غلامیت و زیست در قیمومیت امیران به جا شود(*) یعنی که در اخلاق و فرهنگ امیر، دین برای دنیا فروش سنت برده گی برای حصول سلطنت در جند خونبار رقیبان(برادران) سلطنتی بود...! و مگر کسی که خود را و دین خود را برای آسایش حکمروائی خویش بفروشد، گرفتن جان انسان و قتل عام جوامع، خم به ابرویش می آورد؟

و بیائید که فراموش نکنیم که محسنی میراث خوار همین سلسله از تبار مزدوران دین و به دنیا فروخته، برای آسایش تن لذت پرور و شهوت ران یک فرد بی تعهد و بی مسئولیت از تبار ظالمان تاریخ است.

محسنی، فرزند سنت قبول برده گی برای دیگران غرض آقائی بر خودی هاست! و این فلسفۀ زیست پاسداران ظلم برای حفظ بقای ظالمان تاریخ است. محسنی یک فرد بود، فردی که باید می زیست و در نظام متکی به قانون جنگل، برای آنکه بکشد تا زنده بماند، مذهب را انتخاب کرد و برای "مذهبی" شدن مطابق به منافع سیاسی دربار و سلطنت، حتی دین را کشت. محسنی مذهبی شد، اما نه پاسدار مذهب که اعتقاد را بدون مسئولیت و تعهد مذهبی را بدون تغییر سرنوشت امت، بیراهه رفتن برای فریب خلق بداند. آری، محسنی مذهبی شد و بعد از میثاق برده گی و جاسوسی برای دنیا و بعد از تجدید میثاق در ختم هر منبرش با دعای" خدا تخت و بخشت شاه را از خطر مصئون دارد" و بعداً که شاه رفت، "خدا عمر جمهوری دار ما را پایدار کند"، مالک مذهب شد و مگر ملکیت بر امامباره و منبر آن، مالکیت بر آن مذهبی نبود که شعور اجتماعی و سیاسی آن با بر قراری تخت شاه و عمر جمهوریت اقناع می شد؟ و بیائید که به حافظه بیاوریم که محسنی همین مهرۀ سلطنت و جمهوریت بود که از مسئولیت و تعهد صرف همینقدر می دانست که با صداقت یک شیخ مغرور و لفاظ، اما فارغ از تعقل و ایمان، منبرش را به خدمت بقای زمامداری حاکمان قرار دهد.

...اما " جمهوریت پاینده" به تعقیب " سلطنت پاینده" رخت بر بست و رفت! ....و محسنی چون یک زائیدۀ مفتخوار در درون نظام جمهوری، باید بیرون می شد. مذهب، این یگانه سرمایۀ شیخ، باید دریچۀ دلالیت دیگری را به رخ شیخ می گشود که دنیا امت را با دین امت به خدمت ناز و نعمت شیخ قرار می داد، چون "شیخ" از مذهب صرف برداشت خیانت را داشت و از خیانت، برداشت نعمت و آسایش را کرده بود!

... جنگ است و دیو استیلاگران امپراطوری مارکسیستی روس، سر زمین و ملت را در کام خود فرو برده است. مسلمان بودن، بیشتر از افغانستانی بودن جرم است. جنگ برای آزادی است و نجات دین به جهاد ضرورت دارد. در فاصلۀ یک سال، شدت مغز زدائی ملت توسط حاکمیت مزدور آنقدر وسیع است که قبر های دسته جمعی، یگانه راه برای دفن مغز هاست. دشمن می داند که مقاومت صورت خواهد گرفت، ولی باید زمینۀ رهبری مقاومت ملت را با مغز زدائی از بین برد. دشمن می داند که ضامن ملت خموش، فقر مغز هاست و رهبری خموش، با مرگ مغز ها به وجود می آید. این نه تنها باور دشمن، بلکه تجربه و ایمان دشمن نیز است. در زمانی که مبلغ ها اسیر می شوند و با مرگ مکتوم خویش، تا کنون خلاء رهبریت را در جامعۀ خویش محسوس می گردانند، در این زمان محسنی چطور می تواند که رزقش را همچنان از مالکیت امامباره اش به دست آرد؟ در زمانی که دین را با مرگ دین دار می کشند، منبر دیگر چگونه می تواند وسیلۀ سیاسی برای حفظ حیات محسنی باشد؟ و در زمانی که شخصیت های مذهبی متعهد به سرنوشت امت را با بوکشیدن پیدا می کنند و سر می برند، این شیخ علنی وابسته به دربار و منافع سیاسی و اجتماعی آن را چگونه زنده می گذارند و بالاخره وقتی سردار محمد داؤد را با آل و عیالش تیر باران کردند، این مهرۀ کوچک را که " پایداری تخت و بخت" و " پایندگی جمهوریت" را شعار سیاسی مصلحت آمیز خویش برای حفظ مالکیت بر امامبارۀ خویش می دانست، چطور زنده می ماندند؟

مرگ ارباب همینقدر سود به حال بردۀ امامباره دارش داشت که برده را قبل از وقت آگاه ساخت که فرار کند و برود که در عصری که ملت برای آزادی و نجات دین خویش خون می دهد، این شیخ امامباره ای، سفرۀ مذهب و دفاع از دین را باز کند که این فرصت خدا داده برای دلالیت دینداران مزدور، یگانه فرصت برای عروج از حضیض تا به اوج باشد؛ تا آن شیخ حقیر و یتیم سیاسی، باید آنقدر بزرگ شود که خودش رهبر سیاسی گردد. شیخ آواره و یتیم باید بار دیگر صاحب آن موقعیت و ناز و نعمت شود که آسایش و راحتی و لذت برباد رفته اش میان زنان نه گانه، و آقائی بر منبر یک جامعۀ کوچک محلش به لذت همخوابی آیت الله ریش سفید با مغول دختر ماه پیکر شانزده ساله و رهبری سیاسی بر جامعۀ میلیونی هزاره جبران شود. شیخی که در محل چند هزار نفری محلش شایسته گی حفظ شرف و شخصیت را از دست داده بود، حالا باید با " آیت الله رهبر" صاحب سرنوشت جامعۀ میلیونی شود. آن مهرۀ دربار و آن شیخ ظلم پرور جاسوس، باید بیاید و ممثل سیاسی و اجتماعی جامعه ای شود که دربار، قاتل بیشتر از شصت و دو فیصد نفوس آن است و کینه و عداوت سیاسی دربار و کینۀ پدر کشته گی درباریان در برابر این جامعه، میراث سیاسی شان است. آن شیخ زنبارۀ تن پرور که بقایش منوط به دعا برای"بقای سلطنت و جمهوریت" بود، اینک باید بیاید ممثل درد اجتماعی و سرنوشت پر ادبار جامعه ای شود که دربار و درباریان تنها با حقارت اجتماعی و اسارت سیاسی و ملی این جامعه خو کرده اند. این تضاد سرنوشت اجتماعی میان جامعۀ هزاره و محسنی وجود داشت، ولی شیخ منفور، اما صاحب قدرت پرزور در درون جامعۀ کوچک محلش باید آنقدر از غفلت سیاسی جامعۀ هزاره بهره می برد که هیچکس بر نجاست نفس و آلودگی اعتقادی این شیخ ناز پروردۀ زنباره شک نمی کرد. آن شیخی که " توضیح المسایل" را همزمان با لذت پائین تنه اش برای دختران خوش باور محلش تدریس می نمود، اینک باید مسئولیت تربیۀ دوشیزه گان جوان را برای فعالیت سیاسی- تبلیغی جبهۀ جهاد به عهده گیرد! و اما اگر چهره عوض کردن و شخصیت عوض کردن شیخ به " آیت الله" کار فضا و عصر بی خبری جامعه بود، مگر عادت زنباره گی که مرض شیخ شهوت پرست بود، می توانست که وجود آیت الله را ترک گوید؟ و مگر همین مرض نبود که صداقت آیت الله محسنی را در برابر جهاد ونجات دین، فدای کیفیت میان خانۀ شیخ محمد آصف کندهاری ساخت.

...جهاد ادامه دارد و ملت واحد برای نجات دین و آزادی خویش می رزمد، نجات دین شعار هر فرد مؤمن است و هیچکسی نیست که با تضاد مذهبی، جهاد ملت را برای دین واحد ملت خدشه دار سازد و مفکورۀ وحدت دین را از زیر بنای جهاد کلیۀ جوامع ملت بیرون کشد. سنی و شیعه هردو واقف اند که اگر اسلام نباشد، نه شیعه است و نه سنی؛ و اگر وحدت دین نباشد، جهاد نیز نخواهد بود. محور، اسلام است و جهاد، وسیلۀ نجات این محور. شیعه در جوار سنی قرار دارد و سنی درجوار شیعه سنگرش را در امان احساس می کند. تمام ملت به دور محور و اهداف واحد می چرخد: خدا (ج) واحد است، دین واحد است و جهاد هدف واحد برای وحدت دین و نجات دین است. همه واقف اند که وحدت و یکپارچگی تنها وسیلۀ نجات است.

... و اما بیائید که یکبار دیگر به خاطر بیاوریم که محسنی چرا ایران را ترک گفت؟ مگر انشقاق مذهبی و اختلاف مرجعیت مذهبی باعث نشد که شیخ مزدور نفاق را در درون مذهب و جبهۀ جامعۀ واحد به وجود آورد؟ و همین شیخی که به علت نفاق مذهبی، در عصر جهاد برای نجات دین، با شعار وحدت دین وارد پاکستان شد، آیا با پیشکش نمودن تضاد نژادی و اجتماعی با جامعۀ هزاره، خودش را صاحب مقام سیاسی و جیرۀ اقتصادی نساخت و با بیم دادن از " حزب هزارا" و "حق خواهی آیندۀ هزارا" اولین سنگر جنگ نژادی را در برابر جامعۀ هزاره باز نکرد؟ در این مفکورۀ وحدت دین جهاد را با تضاد مرجعیت مذهبی برباد کرد و حتی مذهب واحد را برای امتیاز و آسایش رهبری خویش به دو پارچه گی محکوم ساخت و با این کار نفاق اجتماعی برای امتیاز قدرت، ملت واحد را مواجه به نفاق اجتماعی ساخت. برای افتخار به دست آوردن لقب" محسنی ازماست"، مگر اینبار نخواست که با خود فروشی و مذهب فروشی، مالکیت منبر جامعۀ هزاره را به نامش مهر کند؟ و اینجا خطای شیخ مفت خوار دلال صرف در همین بود که تصور می کرد با دلالیت شخصیت مذهبی یک محل کوچک، آنهم در ماحول امامبارۀ قندهار، می تواند امتیاز زیست را به دست آرد ولی درک نکرده بود که بازی با سرنوشت سیاسی و اجتماعی یک جامعۀ میلیونی بازی با آتشیست که حتماً دست را می سوزاند.

محسنی باخیانت مذهبی خویش می توانست که در سپیده دم پیروزی جهاد و تشکیل اولین نظام عادلانۀ سیاسی، برای نابودی سنگر عدالتخواهی جامعۀ هزاره، قتل عام چنداول و افشار را سازماندهی کند و با مرگ شیعه با دستان شیعه یکبار دیگر جنگ نژادی را برای استحکام حاکمیت انحصاری ضمانت کند، و اما این را ندانسته بود که محسنی اگر چه می تواند در رقابت سیاسی برای نابودی حقوق سیاسی و اجتماعی جامعۀ هزاره پیروز شود و صداقت خویش را برای صفت" محسنی ازماست" به اثبات برساند، ولی برای صاحب شدن و مالکیت بر منبر هزاره مواجه با رقیب اجتماعی دیگریست که ریشه های اشرافیت مذهبی آن در درون جامعۀ هزاره و خدمت سیاسی و جاسوسی آن برای دربار آنقدر قوی و بزرگ است که محسنی از موقعیت جاسوسی آن برای دربار آنقدر قوی و بزرگ است که محسنی از موقعیت جاسوسی برای خموش کردن مفکورۀ آزادی و عدالت در درون یک محل کوچک چند هزار نفری، در برابر مسئولیت سیاسی این رقیب مذهبی برای نابودی آگاهی در درون یک جامعۀ میلیونی اصلاً پشه ایست که هوای رقابت با فیل را در سر بپروراند. محسنی اگر چه در جنگ و تضاد و دشمنی خویش با رهبریت سیاسی جامعۀ هزاره، پشتوانه و حمایت سید جاوید و سید هادی و سید انوری و سید مبین و سید فاضل و سید بلیغ و ... را به دست داشت، والی غافل بود که منبر هزاره میراث اجدادی اشرافیت مذهبی سید جاوید و سید فاضل هاست که محسنی حتی اگر خواب حاکمیت یک ساعته را بر این مالکیت اشرافیت مذهبی ببیند، پرو بال و هست و بود خویش را سوختانده و نابود کرده است؛ و همین است راز فرسوده شدن یک شیخ پر تقلا و جاسوس و تبدیل شدن آن به یک آیت الله گوشه نشین و رنجور و ناراض! و همین است راز شکست مرگبار شیخ خاین بعد از آن نقش بزرگ سیاسیش برای شکست و نابودی مقاومت عدالتخواهانۀ جامعۀ هزاره در غرب کابل!

محسنی اگر جاسوس بود، برای اسارت یک محل کوچک بود؛ محسنی اگر آنقدر پول گرفت که امروز بانک پاکستانی توان برداشت سرمایۀ این شیخ را ندارد و شیخ ناگزیر شده است که پولش را به بانکهای آلمان غرب انتقال بدهد، به بهای جنگ سیاسی در برابر جامعۀ هزاره و به بهای جنگ مرجعیت مذهبی در درون مذهب شیعه بود؛ محسنی اگر در پشت تریبون حاکمان، ممثل و سخنگوی سیاسی و اجتماعی جامعۀ هزاره شد، به خاطر این بود که حامیان مرگ عدالت سیاسی، مرگ حقوق یک جامعه را در وجود او تحقق بخشیدند؛ ولی سید جاوید، جاسوس کار کشته برای اسارت سیاسی و فکر و مذهبی چند میلیون انسانی است که پیروزی آن را کم از کم دشمنی و سکوت مرگبار سیاسی، مذهبی و فرهنگی حاکمیت ها در درون جامعۀ هزاره مسلم می سازد؛ محسنی اگر پولش از بانک لبریز می شود، ولی سید انوری مالک آن جامعه و یا پشتوانه ایست که محسنی به بهای خیانت سیاسی و مذهبی در برابر آن پول چاپ کرد! و محسنی اگر فاتح چند روزه برای تحقق مرگ عدالت سیاسی در درون جامعۀ هزاره است، سید جاوید و سید فاضل فاتحان تاریخی برای حفظ مرگ عدالت سیاسی و اجتماعی برای جامعه اند. محسنی اگر چشم می داشت و اگر این چشم با دید از واقعیت ها، شعور سیاسی شیخ را بلند می برد، امروز مشاهده می کرد که سید انوری و سید کاظمی به عنوان " عموزاده گان" بی درد سر ترین توافق نظامی را بین خویش به وجود آورده اند و مگر این اتحاد نظامی بیانگر آن اتحاد سیاسی نیست که میان سید جاوید و سید فاضل در برابر آیت الله محسنی انعقاد یافته است؟

آری، بیائید به یاد داشته باشیم که " محسنی رهبر" با تمام بزرگی خویش، در رقابت با اشرافیت مذهبی سید جاوید ها و سید فاضل ها در درون جامعۀ هزاره به آن جنینی می ماند که در فردای به وجود آمدن و خلقتش مرد و گندید؛ محسنی فرزند ناز پروردۀ خیانت در برابر صداقت و اعتماد و باور های جامعۀ هزاره است؛ ولی سید جاوید و سید انوری، فرزندان کار کشته در برابر رقیبان اشرافیت خویش نیز اند؛ اشرافیت مذهبی ای که در طول چند قرن خون یک جامعه را با هست و بود آن می مکد و اسارت چند بعدی را بر این جامعه تحمیل می کند، اشرافیتی است که بعد از بلعیدن محسنی به عنوان یک فرد فرسوده آروق نیز نمی زند!

و بیائید که مردۀ محسنی را از زیر تنۀ اشرافیت مذهبی جبار سید جاوید و سید انوری بیرون کشیم! بگذارید که دنیا براین لاش بی تحرک و بی صاحب ننگ داشته باشد، ولی ما باید این لاش را برای گذاشتن آخرین مهر صداقت خویش بر لاش یک خاین دفن کنیم و به خاک بسپاریم. بگذارید که تاریخ به حافظه داشته باشد که خاین همیشه کشتۀ دست خاین است . دعای ما نیز به پیشگاه خدا همین است که " اللهم اشغل الظالمین بالظالمین و المفسدین بالمفسدین" وقتی ظالم با تیغ ظالم می میرد و وقتی خاین با تیغ خیانت هلاک می شود، و وقتی دلال مذهبی با خنجر اشرافیت مذهبی زخم کاری بر تنش وارد می شود، بگذارید که ما لاش فرسودۀ این شیخ نابکار را دفن کنیم که گند جسد خاین، سم خیانت را بار دیگر برای تقویت فضای خیانت پخش نکند.

بیائید خواهران و برادران:

بیائید که ناظر موجودی بی حرکت و بی جان باشیم که اگر زیست و حرکت کرد، برای خیانت بود و اگر همدست و همکار جلادان دهر شد، برای خیانت بود؛ اگر قتل عام یک جامعه را مصلحت سیاسی ارباب خویش پنداشت، برای خیانت بود؛ اگر برده گی باداران بد کردار را پذیرفت، برای خیانت بود؛ اگر با نفاق مذهبی و اجتماعی مسلح شد، برای خیانت بود؛ و اگر خیانت کرد، بازهم برای خیانت بود و این خیانت نه تنها در برابر ما، بلکه در برابر پروردگار هستی نیز بود؛ چون که این شیخ حرام اندیش حرام کردار حرام خوار، جز خیانت دیگر هستی نداشت و جز خیانت دیگر ایمان داشت و جز خیانت دیگر منطق برای زیست نداشت: که این شیخ، فرزند شیطان دهر برای درانیدن هر رابطه ای بود که می توانست زیر بنای عدل برای ملت باشد؛ که آن ابلیس بادار و این ابلیس پرست مزدور، دو راز هستی برای خیانت به هستی و انسان اند.

آری بیائید که انگشت شهادت بر جسد بی جان آن شیخی بگذاریم که اگر زیست، برای لذت بود؛ اگر خیانت کرد، برای لذت بود اگر مرد، بازهم از فرط لذت بود؛ که این شیخ نامرد، دین و دنیا را با خیانت برای لذت فروخت؛... و اما ای کاش تنها خیانت و لذت دو صفت این جسد فرتوت می بود؛ چون از این جسد، در طول تاریخ بوی خون آن اجتماعی خواهد آمد که با صداقت بالاتر از صداقت، او را احترام کردند و با عزت، بالاتر از عزت خود را برای حیات و موقف او قربانی کردند؛ از این جسد در طول تاریخ صدای آن فریادی خواهد آمد که به جای حق خواهی خون مظلومان، برائت نامۀ ظالمان را اعلام داشت؛ از این جسد در طول تاریخ، خندۀ آن غداری خواهد آمد که هنگام فرار از دیدن جسد سوراخ سوراخ شدۀ یک جوالی، در نزد ارباب سیاسیش قد بلند کرد و از این جسد، در طول تاریخ، وحشت از بربادی زنده گی آن جامعه ای بلند خواهد شد که همین اکنون نیز جمجمه های انسانی بی گناه آن در میان مخروبه های افشار، نادفن افتیده اند!

آری، برادران!

بیائید که محسنی را دفن کنیم؛ بیائید که ما خود این دفن را به سر برسانیم تا هنگام به خاک سپردن جسد، بر لوح گور آن بنویسیم که : " این شخص که اینجا دفن است، کارش کارنامۀ هر خاین دهر را عقب می زند. این شیخ که اینجا دفن است، در فردیت خویش و برای آلودگی فردیت خویش، خیانت به سرنوشت اجتماعی و سیاسی میلیونها انسان کرده است؛ این جسد که حالا آغاز به تکیدن کرده است، مال آن کفتار درنده در پوست میش است که در طول عمرش، یک کار خیر نکرد وهنگامی که از فرط شهوت رانی از پا می افتاد، حد اقل، بدون ترس از خدا، زمینۀ قتل هزاران انسان یک جامعۀ محروم را مساعد ساخت. " بیائید که محسنی را دفن کنیم و با نوشتن کارمانه اش بر لوحۀ سنگ گور از قبل تعبیه شده اش، سنتی را به جا بگذاریم که هر خاین باید با دستان قربانیان ظلم و جنایتش دفن گردد.

بیائید آقایان! تا هر چه زود تر شده است، محسنی را دفن کنیم، ورنه پوسیدگی یک تن فرتوت، بار دیگر موجودیت تعفن زای یک لاش خاین را به مشام ها می رساند.

آقایان! محسنی را دفن کنید، ورنه می پوسد!

(*)- امیر عبدالرحمن خودش این حادثه را در صفحۀ 75 تاج التواریخ چنین نقل می کند:" من دیدم سربند از بند های عمامۀ امیر باز شده است، بعد از سجده نمی توانست از ترس اینکه عمامه اش بیفتد، سر خود را از سجده بردارد. من نتوانستم تحمل نمایم امیر به این بزرگی مفتضح شود. فوراً نماز خود را شکسته، پیش رفته بند های عمامۀ او را بستم. اگر چه من نمازم را به اتمام نرسانیدم، ولی مشعوف بودم به اینکه عمل نیکی از من سر زده و امید عفو از خداوند دارم."

http://www.niceguy110.blogfa.com/

|+| نوشته شده توسط یونس حیدری در یکشنبه 1387/08/12

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر