۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سنگ صبور

سنگ صبور
محترمه ن م به گفته خودش قریب 15 سالی می باشد که برای زنده ماندن خود به روسپی گری روی آورده است، اما او هیچ گاه یک روسپی نبوده است، زمانه بر او جفا کرده است، جفا از آنجا آغاز می شود، که جنگ در سرزمینش اوج می گیرد، به گفته خودش جنگ شکل تنظیمی به خود گرفته بود، اودر منطقه ای زندگی می کرد، که متعلق به یکی از این تنظیمها بود، وقتی که تنظیم مخالفش که با امکانات بیشتر خارجی بر منطقه آنها غالب شد، او را همانند خیلی از دختران دیگر به اسارت بردند، داستان اسارت او را از زبان خودش پی می گیریم؛

"شب بود، همه خواب بودند، ما هنوز کودکانی بودیم که خواب را خیلی دوست داشتیم، و به همین خاطر هم بود که با همه صدای فیر ابزار الات جنگی، بازهم خواب را ترجیح می دادیم، چون روزانه این کار ما شده بود که می رفتیم به سیل جنازه هایی که بعضی هایشان دست نداشت، بعضی هایشان پای نداشت، و بعض دیگر بدون سر بودند، و مردم و به خصوص خیلی از وقتها این زنها بودند که تابوت آنها را با خود می بردند و در گورستان دفن شان می کردند، دیگر صدای بمب و راکت و تفنگ شده بود، آهنگ زندگی برای ما، آهنگی که باید با او به خواب می رفتیم و باید با صدای انفجاری دیگر از خواب بیدار می شدیم، و به همین دلیل هم بود، که دیگر از هیچ فیری هراس نداشتیم، از هیچ جنگی ترسی به دل ما راه پیدا نمی کرد، تا اینکه یک شب، غرق خواب بودم، که صدای ضجه مادرم مرا از خواب بیدار کرده بود، وقتی از خواب بیدار شدم، تاریکی بر همه جا حاکم بود، مردانی وحشی صفت بر خانه ما هجوم اورده بودند، پدر و برادرم را با آتش تفنگ، مثل خیلی از پدران بچه های کوچه کشته بودند، مادرم را در بغل خودشان و در میان ریش انبوه خودشان می فشردند، مادرم ضجه می زد، آنها را به خدا قسم می داد، که دست از سر او بر دارند، اما نمی دانم، آنها چرا صدای مادرم را هرگز نمی شنیدند، شاید هرگز گوش نداشتند، شاید خدا آنها را موجوداتی ساخته بودند که فاقد گوش بودند، ولی من وقتی از خواب بیدار شدم، و ضجه های مادرم را شنیدم، برای اولین بار ترسیدم، نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار من و مادرم بود، خون پدر همچنان بر روی فرش هزار سوراخ خانه جاری بود، برادرم هنوز داشت بال بال می زد، و مادرم ضجه می زد و تلاش می کرد تا خود را از چنگ مرد تفنگ دار، برهاند، مرد با دستمالی تار تار سرش را پیچانده بود، و با مادرم در گیر بود!

من به طرف برادرم رفتم، او از حرکت باز ماند، خاک بر روی پیراهن سفیدش نقش بسته بود،و خون از روی لکه های خاک به سوی زمین شیار کشیده بود، اما او دیگر بال بال نمی زد، نمی دانم شاید فهمیده بود، که من به او نزدیک شده ام، و او همیشه وقتی مرا می دید، کوشش می کرد که خود را خیلی با غیرت نشان دهد، چون او همیشه می گفت که یک مرد است، و خطاب به من می گفت که من یک دختر هستم، دخترها غیرت ندارند، دخترها ترسو و بزدل هستند! شاید به همین خاطر بود که دیگر بال بال نمی زد، می خواستم او را بغل کنم، که ناگهان خود را در بغل یک مرد بسیار خشن و تنو مند دیدم، او تفنگ خودش را شانه کرده بود، و مرا با زور در بغل خود جای داد، ترسیده بودم، خیلی زیاد هم ترسیده بودم، تمام بدنم می لرزید، مرد مثل شب سیاه بود، ریشهایش هم سیاه بود، و مرا با خود از اتاق خارج کرد، هنوز مادر داشت فریاد می کشید، مرا مرد از حویلی خانه مان هم خارج کرد، در دل شب یک نفس تا مقر خود دوید، آنشب مرا با خود آورد در مقر خودش که یک سنگر بود، چون من ترسیده بودم، نمی دانم رنگم چی رنگی شده بود، بر روی زمین خوابانید، دستهایم را مثل پاهایم بسته کرد، و اندکی نوازش کرد، دل داری داد، برایم گفت، که اگر دختر خوبی باشد، او را حتما ازاد خواهد کرد، او را حتما به پیش مادرش پس خواهد برد، همه این وعده ها را برایم داد، بعد آب آورد، به رویم زد، آب داد تا بخورم، برایم گفت، او را آورده است تا از مرگ برهاند، امکان داشت دوستانش او را بکشد، به همین خاطر او اقدام به آوردنش کرده است، تا او از چنگال مرگ در امان باشد!

آنشب در محیطی تاریک تنها بودم، شب من هرگز به خواب نرفتم، صبح روز بعد مرد بازهم با همان تفنگش وارد سنگر شد، بر سرش یک دستمال سفید چهار خانه داشت، بسیار شاد و خندان وارد شد، احوالم را پرسید، به سرعت دستهایم را باز کرد، پاهایم را هم باز کرد، بر روی پاهایم رد ریسمان باقی مانده بود، شروع کرد به مالیدن پاهایم!

2

نمی دانم چند روز گذشته بود، یا چند ساعت، ولی فکر می کردم که خیلی زمان زیاد گذشته بود، ولی همچنان هر طرف که نگاه می کردم، برادرم بود که بال بالک می زد، و پدرم در خون بود، و تنها صدایی که به گوشم می رسید، ضجه های مادرم بود، و تلاشش که خود را از چنگ مرد خشن نجات بدهد.

من غرق همین اوضاع و احوال بودم که چند مرد تفنگ دار وارد شد، الله اکبر گویان وارد جایی شدند که من در آنجا شب را سپری کرده بودم اما بادست و پاهای بسته! با خود گفتند عجب چیز خوبش هست، یکی از آنها سخنان رکیکی بر زبانش جاری بود، و با صدای بلند گفت، که باید همه شان بدانند که ما دیگر برای آنها ناموس نمی مانیم، و با همین جمله آنها اقدام به پیش آمدن کردند، تفنگ خودشان را به گوشه ای گذاشت، کالا های خودشان را از تن خویش بیرون کشیدند، به طرف من آمد، من بازهم ترسیدم، به انتهای دهلیز گونه خیز زدم، مردک لوچ، خود را به رویم انداخت، دو مرد دیگر هم آمد، هر سه شان، تلاش می کردند تا کالا های مرا هم بیرون بکشند، من مقاومت می کردم، اما من یک دختر بچه بودم، کجا زور آن مرد های آدم کش را داشتم، آنها همه شان مشترکا کالاهای مرا از جانم خارج کردند، من ترسیده بودم، چشمهایم را پوت کرده بودم و فقط فریاد می زدم، آنها دو نفری دست و پاهایم را گرفته بود، و یکی شان اندامم را می مالید و... می گفتند، و دیگر نمی دانم چی اتفاقی افتاد، یک لحظه احساس کردم که مرا کسی دارد... فریادی زدم، و دنیا خاموش شد، همه جا تاریک تاریک شده بود، مثل ... **

وقتی به هوش آمدم، هیچ کس نبود، پاهایم جمع نمی شد، همه وجودم درد می کرد، در اطرافم هیچ کس نبود، توان بلند شدن نداشتم، به زحمت از جای خودم بر خواستم، هر طرف نگاه کردم، هیچ چیز نبود تا به بپوشم، نمی دانم کالاهایم را کجا کرده بودند، از جایم برخواستم، دو قدمی بر نداشته بودم که با صورت بر زمین افتادم، سستی تمام اندامم را فرا گرفته بود، در کنار سنگر یک دریشی مندرس عسکری بود، همان را پوشیدم، با زحمت توانستم که خود را از سنگر خارج کنم، وقتی از سنگر خارج شدم، چشمم به ویرانه هایی افتاد که در سکوتی سهمگین و وحشت زا فرو رفته بود، تلاش کردم خود را به خانه برسانم، اما هر چند قدم یک بار بر زمین می افتادم، به هر حال با تلاش فراوان، خود را به خانه رساندم، وقتی به خانه رسیدم، خانه مان دروازه نداشت، دروازه اش در اتش سوخته بود، با تلاش فراوان توانستم که خود را وارد اتاق نمایم، وقتی وارد اتاق شدم، تنها چیزی را که آنجا می توانستم مشاهده کنم، بی کسی خودم بود، حتا جنازه پدر و برادرم هم وجود نداشت، نمی دانم آنها را کی و چه کسی برده بودند و شاید هم دفنش کرده بود، و شاید هم... سوالهایی که مثل خوره وجود آدمی را می بلعد، ولی برای هیچ کدامشان من جوابی پیدا نمی توانستم، باز تصویر مادرم بود که داشت ضجه می زد و فریاد می کشید و التماس می کرد، تا او را رها کند، اما مرد ریش دار، همچنان او را در آغوش خود محکم تر فشار می داد، راستی نکند که مادرش را نیز مثل او انها به سنگری برده باشند!!

نکند مادرش را هم پس از ... کشته باشند، و....

از آن روز به بعد بود که به قول بعضی ها تقدیر من تغییر کرد، داستان زندگی من، داستان حضور در هر جای شد، انسانی که دیگر برایش هیچ چیز مفهوم نداشت، زندگی نمی توانست برای دخترکی مفهوم داشته باشد که هنوز جوان نشده بود، هنوز راز هم بستری را نمی دانست، اما مردانی بد شمایل به جان او افتاده بودند، دست و پاهایش را گرفته بودند و بر او نا جوانمردانه تجاوز کرده بودند، صرفا به خاطر اینکه تعلقیت این دختر به منطقه ای بوده است، که آن منطقه در کنترل یک تنظیم مخالف قرار داشته اشت. بی آنکه بدانند و درک کنند که همه شان انسانند و متعلق به یک کشور!

از آن روز خیلی تلاش کردم که همانگونه که پدرم آرزو داشت، من یک دختر خوب باشم، اما نمی دانم راز زنده ماندن مرا وسوسه کرد تا برای نجات خود از گرسنگی تن به تن فروشی دهم یا اینکه نه چیز دیگری بود، شاید چیزی شبیه انتقام، انتقام خودم، انتقام پدر و برادری که در خون دیده بودمشان، و مادری که تا هنوز نیافته ام!!

و شاید بتوانم بگویم که شعله های این انتقام زمانی در من شعله ور تر گردید که دریافتم من مبتلا به بیماری ایدز شدم، و بعد از آن تلاش کردم که هرچقدر آدمهایی که شبیه آن مردی بود که مادرم را محکم گرفته بود، و آن مردی که آمده بود مرا با خود در سنگر برده بود، را گپ بدهم و آنها را به سوی خود جذب کنم تا نسل این آدمهای کثیف همه شان ایدزی شوند و بمیرند، که دنیا جایی برای این پلید ها نیست، اما حالا که یگان وقت فکر می کنم بازهم پشیمان می شوم، چون هنوز هم باور دارم که نباید انسان نسبت به همنوع خودش اینگونه بی رحم باشد، اما من در میان نفرت و دوست داشتن سر گردانم نمی دانم چی بکنم، امید است که سنگ صبور من، پاسخی برای همه رنجهای درونی من داشته باشد. !

|+| نوشته شده توسط یونس حیدری در جمعه 1387/05/25 | آرشیو نظرات

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر