۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سنگ صبور قسمت پایانی

سنگ صبور
قسمت پایانی

سکوتی وهم ناکی همه دره را فرا گرفته بود، از میان جالی های ساخته شده از کرتوس بیرون پیدا بود که خورشید در پشت کوهها رفته بود، دلش می خواست به خواب شبانگاهی فرو رود، اما هنوز شب فرا نرسیده بود، هوا روشن بود، من در داخل مغاره کوه تنها بودم، داخل غار می گشتم، در گوشه ای از آن یک عکس بود، عکس یک نفر ریش دراز بود، قبلا هم ان را در خانه یک حزبی دیگر دیده بودم، او هم مانند همین سید قومندان بی رحم و خدا نا ترس بود، در این فکر بودم که وقتی سید قومندان تا این حد بی رحم است، ملا صاحب رهبرشان خدا می داند چی رقم باشد، و...

صدای سید قومندان از دره می آمد که به سوی غار نزدیک می شد، من خود را جمع و جور کردم، بازهم زیر دوشک را نگاه کردم، پل) تیغ) ماشین بر سر جایش بود، فکر کردم جایش مناسب است، چشم سید قومندان به آنجاها نخواهد افتاد، تازه سید قومندان به من نیاز دارد، چی کار دارد که زیر دوشک را بگردد، در همین فکر ها بودم که صدای تصادم مرمی های اویزان بلند شد، از پشت مرمی های آویزان سید قومندان با دستمال چهار خانه ظهور کرد، ریشهایش را تراشیده بود، خیلی خوش بود، به جای سلام گفت، ماچ خانه را فقط برای تو خالی کرده ام! دستانش را به صورتش کشید، گفت خوب شده است؟ من مکثی کردم، رفتم دستم را به گردنش آویزان کردم، یک ماچ از صورت تراشیده شده اش، گرفتم، اما بازهم عمق نفرت از سید قومندان در دلم بیشتر شد، با خود گفتم کاش زرتشت می بود، همه این مریدان خودش را با خود می برد، همانگونه که خود بلخ را برای همیشه ترک کرد، و اجازه نمی داد مریدانش این گونه فراری شود، و رهسپار بلاد ما گردند. سید قومندان دستان خودش را دور گردنم آویخت، مرا در بغل گرفت، اندامم را شروع کرد به مشت و مال کردن، و بعد مرا بر روی تشک خوابانید و...

سید قومندان از حالت طبیعی یک انسان خارج شده بود، همه تلاشش این بود که کالاهای مرا ز تنم خارج نماید، اما من تلاش داشتم ذهن او را منحرف کنم، به سید قومندان گفتم:

- نمی دانم از وقتی اینجا آمده ام، چرا احساس لذت می کنم، هرچقدر که زمان می گذرد، من بیشتر شیفته شما می شوم، ولی نمی دانم چرا همه وجودم امشب گواهی بدی را می دهد، نمی دانم چرا احساس می کنم که امشب اصلا یک شب میمونی نیست، نمی دانم چرا از تصویر ملا صاحب رهبر حزب شما که بد بد سیل می کند، احساس شرم می کنم و...

سید قومندان بلند بلند خندید، بعد گفت؛ اگر می دانستی او چی رقم آدم هست، اصلا این گپها را نمی زدی، پس بگذار تا من برایت بگویم که او کیست؟ من پیش از اینکه اینجا قومندان شوم، پیش او بودم، فریب ریش سفیدش را نخور، فریب آن تایر سفید کراچی را که بر سر می گذارد نخور، من خود برای او یک مرده گو بودم، به ظاهر او فریب نخور، دنیا دنیای شده است که انسانها زندگی دو گانه دارند، مثل ما نیستند که هرچیز باشند، همان رقم عمل کنند، آنها در بیرون برای خود نام … و... با خود دارند، اما وقتی به خلوت می روند، خیلی کارهای دیگر می کنند وحالا وقتیش هست که هردوی ما خوش تیر کنیم، و...

من گفتم باشد خیلی خوب است، ولی امشب من کمی می ترسم، بگذار امشب را با هم صحبت کنیم و فردا شب من هم نسبت عشق ورزی ام به شما زیاد تر می شود، و صفایش بیشتر خواهد بود، سید قومندان محکم لبهایم را جوید، گفت امان از دست زبان تو!!

در کنارم خوابید، دستش را از زیر گردنم انداخت، از آنطرف گردنم گوشم را در دستش گرفت و بعد ادامه داد که تو خیلی رندی می کنی، اما هوشیار باش که با ما غلطی نکنی، من در این سنگر آمده ام، تا از وطن دفاع کنم، بر علیه مزدوران خارجی جنگ می کنم، من دشمن خارجی هستم، اما تو می خواهی همین یک شب را که با تو می خواهم خوش باشم، از من دریغ می کنی، …

من صحبتش را قطع کردم، گفتم که من چه چیز را دریغ کرده ام، اگر منظورت تنم هست، می بینی که در اختیارت هست، اما من فقط گفتم، بعضی از کارها برای امشب نشود، خوب است، من نه تنها تن خود را در اختیار تو گذاشته ام، بلکه دلم را نیز تو اسیر کرده ای، دل من حالا اسیر توست، اینکه تو کی می توانی دل مرا از اسارت خود رها کنی خدا می داند، اگر خدا بتواند در این غار بیاید، و از آن کرتوس ها نترسد! سید قومندان بازهم خودش را بر روی من انداخت، لباسهای خودش را کاملا از تنش خارج کرده بود، من دستم را از او دور کردم، بردم زیر تشگ، با دستم به سراغ پل گشتم، پل همانجا بود، دلم جمع شد، به سید قومندان گفتم، می خواهی ببینی که من خودم را چقدر پاکیزه کرده ام، تمام موهای زائد بدنم را تراش کردم، حیف شد که پل خراب بود، ولی خیلی آزار داد، اما آزار پل در برابر عشقی که من نسبت به خودت پیدا کرده ام، باور کن هیچ چیز نبود، سید با روی خود بر رویم افتاد، اشکهایش دور تخمک چشمش حلقه زد، لبهایم را بوسید، به یاد آن روزی افتادم که مشفق در گوشه درخت هیچ کس نبود، لبهایم را بوسیده بود، اما آن بوسیدن اولین و آخرین بوسیدنش بود، چون من آن روز از پیشش گریختم، و در ان روز لعنتی فقط دیدم که خون از وجودش فوران می زد و…

به سید گفتم، راستش را بگو، تا حالا چند تا از دختر های مردم را اینجا آورده ای؟ سید گفت، از پس این گپها نگرد، با نکه خوش تیر شود، گفتم تو راستش را بگو، من خودم کالاهای خودم را لوچ می کنم، خیلی چیز ها هم مه بلد هستم که یقین دارم تو یاد نداری، امشب را من یک شب به یاد ماندنی در زندگی ات می کنم و…

سید نگاه تیزی به چشمانم انداخت، من گفتم دوستت دارم، خیلی زیاد، سید گفت، راستش این است که من هر چقدر که دختر خوشم امده است اینجا اورده ام، بعضی هایش خیلی مقبول بوده است، ملا صاحب رهبر ما هرچند که خودش درس دینی می دهد، ولی او معتقد است که دین همیشه راههای را هم برای کامجویی باز کرده است و…،

گفتم، مرا هم ملا صاحب رهبر خوش خواهد کرد؟ سید خندید و گفت، تو را من خوش کرده ام، برای خودم، تو را به هیچ کس نمی دهم، و… گفتم تو فکر می کنی چی رقم ادم هستی، سید قومندان مکثی کرد و گفت، در کل این دره از مه کرده کسی بالا تر نیست، و هیچ کس را هم نمی مانم، که از مه کرده قومندان اعلی شود، و گفتم اگر کسی امد و از تو کرده قومندان اعلی شد، تو چی می کنی، گفت هر کس بتواند مرا شکست بدهد، نامش شاه قومندان خواهد بود و..

در دلم گفتم، خوب است پس به زودی شاهد شاه قومندان هم خواهم بود، سید کاملا شهوتی شده بود، من هم طبق قولی که داده بودم، شروع کردم به کم کردن کالا های خود، سید قومندان محکم خودش را بر روی شکمم انداخت، من جانش را ماساژ می دادم، یک لحظه تصمیم گرفتم، که حالا وقتش شده است، وقت انتقام مظلومانه پدرم، مشفق و خیلی کس های دیگر که در این دره توسط سید قومندان کشته شده بودند، و دخترانی که حتا خودش هم اقرار دارد که آنها را اورده است، یک دستم را در زیر تشک بردم، تیغ را گرفتم، با دست دیگرم داشتم با آلت تناسلی اش بازی می کردم، و سید با تمام وجود لبانم را مک می زد، هیچ متوجه نشده بود که من تیغ را گرفته ام، در یک لحظه با تمام وجود، حمله کردم، الت تناسلی اش در دستم ماند، سید فریادی دلخراشی کشید، دوباره پل را بر شکمش کشیدم، شکمبه اش ترقید، ریخ و روده سید بر روی شکمم پاش شد، صدای غرشی از تمام وجودش خارج شد و با بغل لخشید و...





+ نوشته شده توسط یونس حیدری در سه شنبه 1387/07/23 آرشیو نظرات

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر