۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سنگ صبور 2

سنگ صبور
سيف الدين خيلي زيبا بود، چشمهايي سبز، نگاههاي پر از اميد، پر از دوست داشتن داشت، راستش را كه بخواهيد از همان كودكي كه خانه همديگر رفت و آمد داشتيم من او را دوست داشتم، هميشه وقتي چيزي خوردني خوب مي خريديم، حتما از مادرم مي خواستم كه سيف الدين را هم در خانه ما بخواهد، دوست داشتم، كه اين غذا را با هم بخوريم، هر وقت كه كالاي نو مادرم جور مي كرد، من مي پوشيدم، تا چشم مادرم را دور مي ديدم، مي رفتم خانه سيف الدين شان كه دو كوچه از خانه ما دور تر بود، كالاي نو خود را كه بر تنم جلوه نمايي مي كرد، را به سيف الدين نشان مي دادم، سيف الدين به من مي گفت، كه چرخ بزن، و من چرخ مي زدم، او مي گفت تيز تر، من كه هر چقدر تيز تر چرخ مي زدم، دامنم باز مي شد، باد در داخل دامنم جاي مي گرفت، باد از زير دامن تا سر نافم مي رسيد، و حالي به حالي مي شدم، بعدش كه خوب عرق مي كردم، سيف الدين خنده مي كرد و مي گفت چقدر كالاي مقبول اس!

روزهاي كودكي هر روز به سرعت يك پلك زدن تير مي شد، و من سيف الدين كلان تر شده روان بوديم، سيف الدين هم هر روز نسبت به من احساس وابستگي ميكرد و من هم نسبت به او احساس وابستگي ام افزون تر مي شد، ديگه بر سر زبانها افتاده بود، كه من و سيف الدين متعلق به يكديگر خواهيم بود، ما به زودي با هم ازدواج خواهيم كرد، با اين اوضاع و احوال مملكت هر روز بدتر مي شد، و سيف الدين گاهي هوس سنگر رفتن مي كرد، و گاهي هم علاقه مي گرفت كه عروسي كنيم و زندگي مشترك خود را آغاز كنيم، اما هنوز همه چيز نا معلوم بود، كه يك شب تعدادي تفنگ دار وارد خانه ما شد، همه اعضاي فاميلم را كشتند، بعد عسكرهايش مرا داخل يك لحاف بسته كردند، و بعد داخل يك بوجي انداختند، و به پشت خود كردند، و بعدها فهميديم كه مرا اورده بودند در خانه قومندان خودشان، قومندان صاحب سه تا زن ديگر هم داشت، نمي دانم كه آنها را از كجا اورده بودند، و لي من را تا مدت چند روزي در همان خانه نگهداري و مراقبت كردند، بعد كم كم قومندان صاحب مرا پيش خود طلب كرد، در حولي همه از قومندان ترس مي خوردند، چون مي گفتند، كه او ادم را مي كشد، راستش من هم ترسيده بودم، ولي او روزهاي اول از من فقط سوال و جواب مي كرد و بعضي وقتها فكاهي هم مي گفت تا آدم خنده كند، اما وقتي كه خنده هاي ادم خلاص مي شد، مي گفت چقه خوبش خنده مي كني، روزها از اين ماجرا سپري شد، اما هميشه ياد و خاطره خانواده ام از پيش چشمانم تير مي شد كه تفنگ داران چگونه انها را كشتند تا مرا با خود به اسارت ببرند.

يكي از همين روزها كه من سر و وضعم هم خوب شده بود، قومندان مرا به حظور طلب كردند، من وقتي خدمت قومندان رفتم، ديدم كه قومندان صاحب خيلي نو و نوار كرده است، ريشهايش ديگر خاك الود نبود، گويا اينكه ريشهايش را رنگ بوت سياه زده باشد، خيلي سياه شده بود، تازه بوي هم مي داد، بوي بوت سياه را، او احوالم را سوال كرد، بعد امد پيشم، كم كم مرا در بغل گرفت، اولش فكر كردم كه قومندان چقدر مهربان است امروز مرا نوازش مي كند، اما كم كم ديدم كه نه او غرضهاي ديگر دارد، غرض هاي جنسي، ترسيدم، احساس كردم كه كسي دارد به ناموس سيف الدين چشم بد مي دوزد، خود را از كنار قومندان صاحب، دور كردم، اما او به سرعت مرا در چنگ خودش گرفت، و چون آدم هيكل مندي بود، من نتوانستم از ميان دستان قوي و قدرتمندش بگريزم.

هر بار كه خواستم فرياد كنم او دهانم را با دستان بزرگش محكم فشار داد و بعد صدايم در گلو خفه شده بود، تا اينكه يك وقت متوجه شدم كه ديگر هيچ كالايي نه بر اندام من هست و نه هم بر اندام پر ريش قومندان صاحب!

وقتي احساس كردم كه جدال گريز من به خود شكل كشتي گرفته است و قومندان كاملا احساس پيروزي مي كند، و توانسته است كمر مرا به خاك بمالد و كارهاي زشت خودش را شروع كند، مرا طوفاني از نفرت فرا گرفت، و بعد چشمانم را بستم، و از ان روز تا حالا كه در خانه اين مرد اسير هستم، هر وقت كه او مي ايد، به طور اتوماتيك چشمانم بسته مي شود، و او مي آيد با يك مرده بي تحرك كارهايش را انجام مي دهد و مي رود، ولي من هنوز هم سيف الدين را به ياد دارم، با اينكه اين مرد توانسته است از من دو طفل هم به دنيا بياورد ولي هنوز هم من از او نفرت دارم، نمي دانم كه اين نفرت تا كي ادامه خواهد يافت و نمي دانم كه سيف الدين آن عزيز هميشگي قلب من كجا شد، و اين را هم نمي دانم كه روزي فرا خواهد رسيد كه قانوني در اين مملكت حاكم شود تا من بروم در برابر آن قانون به ايستم، و بگويم كه اين مرد هم خانواده مرا توسط عساكر خودش كشته است و هم اينكه به ناموس سيف الدين تجاوز كرده است، و از او براي خودش دو طفل به دنيا اورده است، نمي دانم روزي فرا خواهد رسيد، كه يك بار براي هميشه چشمان سبز سيف الدين را از نزديك ببينم و بر روي آن بوسه اندازم، و خود را به خاطر اين جنايتي كه مرتكب شده ام، در پيش پاي او تنها عزيز دنيايي ام قرباني كنم؟

|+| نوشته شده توسط یونس حیدری در یکشنبه 1387/05/27 | آرشیو نظرات

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر