۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

دستهای الوده بخش اول

دستهای الوده

یا نامه سرگشاده برای محترم استاد خلیلی

یک بار دیگر فضای سیاسی کشور می رود که پر التهاب گردد، اما این التهاب شور و حرارت ندارد، چون نمایشنامه نویس آن برایش این بار هیچ هیجانی را در نظر نگرفته است.

جریانهایی هم تلاش می کنند که برای آن التهاب بدهند، اما زور و قدرتشان نمی رسد، بناء نمایشنامه همانگونه که طراحی و تنظیم شده است، گام به گام به سوی کامیابی مطلق خودش پیش می رود.

اما چیزی را که در اینجا می خواهم بنویسم این است که چرا سناریست این بازی مهره های بی خاصیت را در این صفحه شطرنج قطار می کند، و بعد بیشتر خطاب این قلم شخص جناب آقای خلیلی خواهد بود که طی پنج سال گذشته بر همین اریکه تکیه زده بود، و بدون هیچ دست آوردی بازهم امید وار است، که بر همان مسند مستدام تر باقی بماند، که چندان دور از انتظار خودش هم نیست.

از یاد نبریم که یک وقتی دوستان آقای خلیلی شایعه ای را نشر کرده بود که ایشان روزهای جمعه که می شود بر فراز بودا می رود و نماز جعفر طیار می خواند و دستان آلوده خود را به سوی آسمان دراز می کند تا رحمت بر آن نازل شود، و سکرتر ایشان ساعت 10 بجه صبح در میان درختان بامیان نماز ظهر به جای می آوردند.

و...

حالا پس از 7 سال و اندی تکیه بر معاونت ریاست جمهوری بازهم انتظار دارد، که بر همان منصب به نام رهبری هزاره ها تکیه بزند، و به همین خاطر این قلم می خواهد سخنی چند با وی داشته باشد، به عنوان کسی که هنوز هم عنوان رهبری هزاره ها را با خود یدک می کشد.

جناب استاد مکرم!

مایلم پیشا پیش تکیه زدن شما را بر آن چوکی هفت ساله تان تبریک بگویم، چون باور دارم، که باور کرده اید، که بازهم بر آن چوکی مجلل تکیه خواهید زد، تا بتوانید بیش از پیش روح هزاره ها را بمیرانید، و برای میراندن آن روح هزاره دست مزد دریافت نمائید.

خود بهتر می دانید که در این دنیا تا چیزی ندهی، چیزی به دست نمی آورید، و شما بهتر می دانید که برای به دست آوردن چوکی باید روح هزاره را کشت، روحیه جوانان آن را خورد کرد، باید به سکرتر محبوب تان دستور بدهید، که پدر فرزند هزاره وقتی به دفتر کارته چهار تشریف می آورد، که حضرت عالی را ببیند، به عنوان رهبر هزاره! او سیلی بزند، و با سیلی از میان حولی دفتر به بیرون هدایت و رهبری می فرمایند، چیزی را که از یاد نمی برم، و به طور سر بسته در همان زمان در هفته نامه خود جناب عالی هم نشرش کردم، که وقتی سکرتر سیلی می زند، اما آن روز سر بسته بود، نصیحت آمیز بود، بدون آنکه مورد افشا شود، اما امروز می خواهم عریان بیان کنم که آن سکر تر ، سکرتر جناب عالی بود و... البته این که می گویم عریان، به این معنا نیست که شما نمی دانید، بلکه به خاطر این است که مردم نمی دانند، شاهد مثال آن سیلی زدن سکرتر کی بود، کدام وزیر و مقام و رهبر بود، ولی شما که می دانید، چون در حضور شما راز این فاجعه بر ملا شد، که متاسفانه یا خوشبختان من هم آن روز در همان دفتر کارته چهار حضور داشتم، حضوری که نمی دانم، برایم در فردای تاریخ، عزت خواهد داشت، یا حضیض و و...

جناب استاد !

مرا خواهید بخشید، از اینکه امروز این چنین دست به قلم برده گوشه هایی هر چند بسیار کوچک، و اندک را اما این گونه بلند و پر طنین بیان می کنم، چون در همه این سالها خود هم می دانید که بر سر چوکی صنف تملق نرفته بودم، تا درس ریا بیاموزم، و نان به نرخ روز خورم، که همیشه این سالها با عشق زیسته ام، با عشق قلم زده ام، و برای مردم خود اندیشیده ام، تراوش آن اندیشه بوده است که در هر کجای جاری و ساری شده است، و گاهی موجب تشکیل جلساتی هم در کارته چهار تا بعضی ها گفته باشند که باید او را از زمین برداشت و به آسمان فرستاد!!

حالا اگر خیلی از ملاحظات کلان نباشد، سخت وقت آن فرا رسیده است که همه آن مشاهدات خود را به بیرون اندازم، تا باشد صفحه تاریخ سیاه شود، هرچند که نمی دانم عاقبت آن برای من و مردم چه خواهد شد.

جناب استاد!

مرا عفو بفرمائید که امروز این نامه اندکی سر گشاده خواهد بود، چون در هر پاکتی را که گشودم، در آن نگنجید، و با این که این نامه امروز عنوان شما را با خود یدک می کشد، در واقع سندی هم هست که برای افکار عامه تحویل داده می شود، تا باشد نسلهای فردا قضاوت کند، که دست آلوده جناب عالی تا کجا ی زندگی این قوم تحقیر شده برای ویرانی و سوزاندن رفته بود، و دست آلوده جناب عالی چگونه حتا نان بچه هزاره را که حاضر بود جانش را فدای جناب عالی نماید را از دستر خوانش گرفتید، و بر خوان نعمت خود افزودید تا او برای همیشه بمیرد.

ادامه دارد.


دستهای الوده

قسمت دوم

جناب استاد محترم!

می خواهم شما را اندکی به گذشته بر گردانم، همان روزهایی که درست مثل همین روزها در حال کمپاین انتخاباتی بودید و به رخ مردم می کشاندید که دیروز شما را در شهر کابل خوش نداشتند، در مکاتب راه نمی دادند و... ولی امروز شما دارای جنرالان هستید، در وزارت دفاع در سطح پژنوالی و معاونت حضور و نفوذ دارید و...

این سخنان را در حالی می گفتید که دست راست حضرت عالی در وزارت دفاع چند روز پیشش 6 چوکی سهمیه هزاره ها را به بسم الله خان تاجیک به 60 هزار دالر فروخته بود، و ما وقتی این خبر را شنیدیم متاثر شدیم، در ستون الو مشارکت آن را نشر کردیم به این مظمون که گفته می شود 6 چوکی هزاره ها فروخته شده است و برای مدتی پسوند نام جنرال جوهری مرد 60 هزار دالری بود.

انتخابات وقتی پایان پذیرفت، شما بر اریکه قدرت تکیه زدید، جنرال مراد مراد را که مسئولیت پژنوالی وزارت دفاع را بر عهده داشت، به خواست شما ازل گردید، دلیل مشخص آن عدم همکاری با جناب عالی بود، ولی او بعدها افشا کرد که از او مطالبه نقدی داشته اید، و دلیل بر صحت این سخن زمانی پیدا می شود که چندین بار رئیس جمهور اقدام به تعویظ جنرال جوهری کرد، که برادر سیما ثمر و ... را به جای ایشان نصب نماید ولی حضرت عالی با تمام قدرت از تمامی مفاسد اقتصادی وی در بخش خریداری وزارت دفاع، دفاع کردید تا او بر جای خودش باقی بماند.

جنرال جوهری که معاونت لوژستیک را دارا هست، تمام خریداری های اقلام کلان وزارت از زیر نظر او تیر می شود و او اسناد بسیار کلان در بخش مفاسد و اختلاس داشته و دارد، که بعضی از ارقام آن حتا در بعض رسانه ها نیز درز کرد، در با این حال از او دفاع می شود، از جنرال مراد مراد نه تنها دفاع نمی شود، که اصل پست و مقامش را اصلا می خواهید که در اختیار هزاره ها نباشد.

ایا اجازه می دهید که امروز از شما سوال شود که چرا در یک جای پژنوالی را از دست می دهید و در جای دیگر جای بچه هزاره سالم را با بچه هزاره حد اقل یک متهم کلان اجازه تبدیلی نمی دهید و...

ادامه دارد



|+| نوشته شده توسط یونس حیدری در پنجشنبه 1388/02/31 | آرشیو نظرات



قسمت سوم

محترم!

بازهم علاقه مندم که شما را به گذشته بر گردانم، زیرا می خواهم دو تصویر درون و برون را یک جای به نمایش بگذارم، پس از سقوط طالبان و امدن حضرات به کابل، مردم رنج دیده غرب کابل به شما و اقای محقق به عنوان دو بازوی توانمند بر جای مانده از بابه مزاری می نگریستند، که می توانید نجات بخش و یا حد اقل التیام بخش دردها، رنجها و محنتهای آنها باشید، وقتی جناب عالی به کابل امدید مردم از شما استقبال کرد، و زمانیکه حاجی محمد محقق نیز امد از او به پاس مقاومت های دره صوف و... اش استقبال شد، و این شما بودید که بعد از مدتی اعضای شورای ولایتی حزب وحدت را در حضور طلب کردید و یک پیام سری و محرمانه را صادر کردید که از آنها خواستید که جلو فعالیتهای (شیخ) را در غرب کابل بگیرید، نگذارید که میان مردم غرب کابل نفوذ پیدا کند و...

این خواسته شما همانند پتکی فولادین بود که بر روح و روان من فرود می آمد، و من تنها می توانستم در دفتر یاد داشتهای خود دور از دسترس دیگران یاد داشت کنم.

|+| نوشته شده توسط یونس حیدری در چهارشنبه 1388/04/17 | آرشیو نظرات

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر