۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

مطالب شماره 5 پیک عدالت

بخشی از مطالب شماره پنجم پیک عدالت


عید مبارک

مومنان مسلمان، پس از یک ماه روزه داری، اینک با روحی شاداب، قلبی مملو از نور و عاطفه و مهربانی به استقبال ماه شوال می روند، ماهی که روز نخست آن از سوی همه مسلمانان دنیا به عنوان روز عید، یاد می شود، در روز عید مسلمانها در نخستین حرکت خویش توجه خود را به مستمندان و فقیران جامعه خویش می نمایند، مومنان روزه دار، پس از تحمل یک ماه طعم گرسنگی، گرسنگی را با تمام وجود خویش لمس کرده اند، به همین خاطر است که باید در نخستین روز از ماه شوال، که روز عید همه مومنان است، باید به فکر آنانی بود، که همه سال را با فقر و مکنت و نا داری زیست نموده اند، در روز عید پیش از آنکه لب به غذا باز نمایند، باید فطریه خویش را رسانید به آناینکه مستحق هستند، بعد آمد در کنار دستر خوانی که گشوده شده است، با تمام مهر و مهربانی در کنار خانواده و فامیل رسما پایان یک ماه مهمانی خدا را به نظاره نشینند؟ و اینکه ایا توانسته است هر فرد در این ماه به آن پاکی و طراوتی که خداوند به همه مومنان وعده داده است، برسند یا خیر؟

روز عید روز فرخنده ای هست برای همه مسلمانها، شاید هم همه آدمیان! اما چیزی را که این قلم می خواهد به آن توجه داشته باشد، درسهایی است که باید از آن آموخت، در روز عید چند اصل وجود دارد، که همه انسانها به آن توجه می کنند، اما در افغانستان متاسفانه به دلایل گوناگون، بخشی از آن از محاق توجه همیشه باز مانده است؛

الف- توجه به مستمندان و راه مانده گان و فقیران جامعه!

یک اصل کاملا اخلاقی ای که اگر همیشه در جامعه این اصل تطبیق شود و صرفا برای یک روز در سال نباشد، شاهد خواهیم بود، که در جامعه اسلامی، ما به نوعی توازن و برابری ای خواهیم رسید که در هیچ آرمانشهر و اتوپیائی معادل آن پیدا نخواهد شد!

ب- الزامی است که هر کس در خانه خود باشد، زیرا باید هر کس فطریه خود و همه نفقه خواران خویش را به فقرا بپردازند!

این خود یک اصل توجه به خانواده و گرم کردن کانون پرورشی خانواده می باشد، که در جای خود بسی قابل توجه و تامل می باشد.

ج- صله رحم!

یکی از سنت های حسنه دیگری که در این روز وجود دارد، تجدید ارتباط با خانواده، اقوام، دوستان و... می باشد، که اساسا از آن به عنوان صله رحم یاد می گردد!!

آما درسی که ما باید از عید بگیریم، درس وحدت و همدلی می باشد، درسی که در طی سالیان اخیر بسیاری ها کوشیده اند، تا با اشکال مختلف، آن را به چالش بکشانند، و متاسفانه تا حدودی توفیق نیز یار آنها بوده است.

امروزه باید، با توجه به تجربیاتی که از سه دهه ویرانگری نصیب توده های اجتماعی گردیده است، باید برای شان این آموزه نیک بر جای مانده باشد، که پس از این به جای نفرت، بزر محبت، بر زمینهای دلشان بپاشانند، و به جای نفاق و عداوت، دوستی و یکرنگی و یکی شدن، را بارور سازند، تا در سایه سار عشق و دوست داشتن، که یکی از اساسی ترین درسهای عید است بتوانیم یک جامعه عزتمند و مترقی را از نو بنا کنیم.

ملت ما خود شاهد است که در طی سالیان دراز، دشمنانی دوست نما تلاش کرده اند بین اقوام و مذاهب کشور، تخم کینه و نفاق و عداوت را کشت کنند، و از آن حاصل ویرانی به دست آرند تا همیشه افغانستان کشوری محتاج و ضعیف و فقیر باقی بماند! ملت افغانستان باید پس از این هوشیاری خویش را سر لوحه همه برنامه های کاری خود قرار دهند، که هیچ گاهی، باعث سوء استفاده عناصر ضعیف النفس، بی اراده، و متاسفانه مزدور قرار نگیرند، که عید شان که سرچشمه وحدت و یکرنگی شان است، به دو گانگی تبدیل نشوند، پیش از همه این مسئولیت متوجه علماء راستینی هست که آنها به این حدیث شریف رسول خدا (ص) ایمان دارند، که می فرماید: "حب الوطن من الایمان" دوست داشتن وطن، عشق ورزیدن به آن جزئی از ایمان پیروانش محسوب می گردد.

و به همین خاطر است که از دید علماء اعلام، و اکابر دین همواره حدود و ثغور جغرافیای کشور، استقلال و تمامیت ارضی آن مورد توجه و اهمیت خاص بوده است، اما متاسفانه در میان علماء بعضا به جای اینکه معتقد به "حب الوطن" باشند، آنها معتقد به خارج الوطن بوده، و هر کس که برای شان به خاطر منافع ملی کشور متبوع خودش چیزی روان کرد، بی آنکه تحقیق نماید، و بدون اینکه خود زحمت بر خویش دهند، از آن تقلید و پیروی کورکورانه نموده اند و می نمایند، و متاسفانه در میان آنها کسانی هم دیده شده است که آگاهانه اما به خاطر پول دست به این اقدام زده اند!

یکی از آن موارد اختلاف رویت حلال است در اول ماه شوال، که در این سالها با تمرکز از سوی بعضی کشورهای فتنه جو تبدیل به یک موضوع حاد سیاسی شده است.

این آزمونی بس بزرگ در برابر علماء راستی دین است که باید چهره های مشکوک و ضد منافع ملی را در میان خویش شناسایی کنند و خود در قدم نخست اقدام به تشکیل شورای تحقیق برای رویت هلال نمایند در داخل کشور، و یا در صورت عدم رویت هلال اقدام به اجماع ملی دینی در کشور کنند، ورنه دشمنان می خواهند به بهانه عید فتنه ای جدید بنا نهند!

ما امید واریم که علماء ما اگاهانه و وطن پرستانه در این راه گام بر دارند، و درس بزرگ وحدت و یکرنگی را به همه افغانها بدهند، که همه آنها مسلمان بوده، افغانی بوده، و تنها به عزت و عظمت افغانستان بزرگ می اندیشند، که رضا و رضایت خداوند سبحان نیز در همین است!

والسلام




سنگ صبور5

محمد رضا صاحبداد

داخل کوه سوراخی بود، دروازه آن را با پرده ای از جنس مرمی انواع سلاح ها گرفته بودند، مرمی ها را نمی دانم با چی قطار کرده بودند، قطارها را کنار هم چیده بودند، و به شکل توری در آمده بود، نمای زیبایی داشت، قومندان که دست مرا گرفته بود، به سوی این سنگر جدید، که گویا محل فرماندهی اش بود، دعوت کرد، با دستی پرده از جنس مرمی را به کناری زد، تصادم مرمی ها موسیقی نا موزونی را در فضا ایجاد کرد،اما بسیار نا موزون، سید قومندان مرا به داخل غار دعوت کرد، من که دیگر چاره ای نداشتم، باید می رفتم، حالا اسیر او شده بودم، یک لحظه با خود فکر کردم که عجب اشتباهی کردم، در این دنیا که از چنگ زور، آدم گریخته نمی تواند، کاش تدبیری می سنجیدم، که لا اقل پدرم زنده می بود، حالا دخترش به زور و نا خواسته عروس سید قومندان شده است، قومندان پرده غارش را با مرمی تزئین کرده بود، نمی دانم این تزئین چه معنایی می تواند داشته باشد.

داخل غار، مجلل بود، معلوم بود که همه این امکانات را از مسیر جاده به زور از موتروانها گرفته بودند، چون در این کوه و بیابان چیزی پیدا نمی شود که آنها بخرند، تازه انها که به معنای واقعی کلمه مدافع وطن نیستند، آنها کسانی هستند که در جامعه جای ندارند، از خانه هایشان رانده شده اند، پدر و مادرهایشان آنها را عاق فرموده اند، به همین خاطر آنها زندگی در کوه را بر گزیده اند، اگر انها پدر و مادرهایشان از انها راضی می بودند، که آنها هیچ وقت دخترهای مردم را با کشتن خانواده شان اینجا نمی آوردند، غرق در همین خیالات بودم، که سید قومندان مرا بر روی یک تخت نشاند، دستش را در گریبانم انداخت، از رویم یک بوسه گرفت، اما لبهایش در میان بروتهایش گم شده بود، ریشهایش تمام صورتش را پوشانده بود، خیلی مسرور بود، با خود گفتم حالا وقتش است که انتقام پدر را از او بگیرم، اما دیدم، چه فایده، تفنگ دارانش، در بیرون سنگر ایستاده است، تصمیم عوض شد، تصمیم گرفتم که زنده بمانم، زندگی کنم، حتا اگر شده است بدون پدر بازهم زندگی کنم، زندگی می گویند خیلی شیرین است، من هم دستم را به گردن قومندان انداختم، از روی نفرت ماچی آبدار از روی سید قومندان گرفتم، چشمان سید قومندان همانند چشم زرتشت، پیامبر نخستین سیدهای افغانستان، کلان شد، مرا محکم در بغل خودش فشار داد، نزدیک بود که سینه هایم بترقد، احساس لذتی خاص را در وجود سید قومندان به وضوح مشاهده می کردم، این احساس لذت برایم آرامش می داد، لبهای قومندان را شروع کردم به مکیدن، سید قومندان زبانش را بیرون داد، طعم زبان سید قومندان، طعم علفهای هرزه زرتشتی را می داد، همانطور که زبان سید قومندان را می مکیدم، در همان حالت با دست راست خودم موهای ژولیده سید قومندان را شروع به منظم کردن کردم، موهای دراز سید قومندان بیشتر شبیه موهای آحگک قلای خودمان بود، در هم و برهم بود، اما موهای سید قومندان پر از خاک بود، در مابینش جانورانی بود، که آنجا را تصور چمن حضوری کرده بودند، شاید هم استدیوم ورزشی کابل! هر باری که ناخنهایم را از میان موهایش تیر می کردم، احساس می کردم، که در زیر دستانم چندین موجود زنده شور می خورد، با این حال همچنان موهای سر سید قومندان را با ناخنهایم شانه می کردم، و زبان سید قومندان همچنان دردهانم بود، سید قومندان کاملا احساس آرامش می کرد، وقتی در چشمان درشت سید قومندان نگاه خود را دوختم، اشکی از رضایت در اطراف مردمک چشم او کاملا مشاهده می شد، من برای جلب رضایت او همچنان تلاش می کردم، سید قومندان سلاح خودش را از جانش دور کرد، پیراهن درازش را از جانش بیرون کرد، سینه اش پر از موی بود، مرا در بغل محکمتر فشرد، من هم او را در بغل گرفتم، سید قومندان بازهم احساس لذت کرد، دوباره از صورتش یک ماچ گرفتم، از او تمنا کردم، او به چشمانم نگاه کرد، در نگاهش احساس رضایت دیده می شد، به او گفتم؛

- قومندان صاحب بالاخره امشب شب دامادی ات است، نمی خواهی این شب زیبا باشد؟

او گفت، خو همین که در پیشم هستی، امشب زیبا هست، برایم کافی هست، و من گفتم برای من کافی نیست، عسکرهایت را بگو که اب گرم کند، سر و جانت را شستشو کن، بعد هم یگان پل ماشین بیار تا من هم موهای زهار را از جانم دور کنم، بیچاره سید قومندان به بچه بی ریشهای خودش فرمان صادر کرد که امکانات حمام کردن را فراهم نماید، برای من هم این وسایل را فراهم کرد، من هم خوب خود را شستشو کردم، و با ذغال سوخته چشمانم را هم سرمه کردم، قواره خود را در آئینه شکسته ای که در داخل قومندانی بود، نگاه کردم، راستی که مقبول شده بودم، راستی راستی که مثل یک عروس شده بودم، اما عروسی که دیگر پدر نداشت، و دیکر مردی را که دوست می داشت، روزی هم سفر زندگی اش شود، حالا وجود نداشت، و چشمان پدرش نمی دانست که در معده کدام پرنده وحشی در حال هضم شدن است!

لحظه ای احساس نفرت تمام وجودم را فرا گرفت، اما زود به خود آمدم وبه خود گفتم، که ای دل، دانا باش و هوشیار، که هرچیز در این زمان از خود وقت دارد، پس باید زمان شناس باشی، شناخت زمان در زندگی بسیار اهمیت دارد، و اگر انسان نقش شب و روز را نشناسد، مسلم است که دچار خیلی از اشتباهات خواهد شد، پس باید زمان را شناخت، و اینکه چه کاری را در چه زمانی باید انسان انجام دهد، انسان هر چند که آن خوی حیوانی درندگی را هم دارد، اما اگر بنا شود روزی بازهم از خوی درندگی خود استفاده کند، با این حال بازهم باید از عقل خود بهره گیرد، و عقل انسان بر انسان حکم می کند که حالا زمان عشق ورزیدن است، همان عشق ورزیدنی که پرنده وحشی در اطراف جنازه پدر با عشق چرخ می زد، و با عشق چشمان پدر را برای خود شاید شیرین ترین طعمه زندگی خودشان یافته بودند! و...

*








|+| نوشته شده توسط یونس حیدری در دوشنبه 1387/07/08 | آرشیو نظرات

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر